صدا کن مرا
شاخه و برگها را کنار میزنم...
آفتاب ظهر تابستان میتابد
حس گمشدن در میان درختان
من عریان تر از یک نسیم
مینویسم
صدا کن مرا به سبزی ی جنگل
صدا کن مرا به که صدایت راهنمای قلبم هست
درپس شاخه ها نوری میبینم
من در خلسه ء نور وجودت را میبینم
صدا کن مرا...