سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نقاشی ی تو


افکارم را متمرکز میکنم
فکر می کنی می توانی فریبم دهی؟
رنگ سیاه را بر میدارم و روی بوم سفید می پاشم
با اینکه میدانم خنجر نیرنگ را در قلبم فرو میبری
باز دوستت دارم
قطره های قرمز می پاشم
چشمهایت را فراموش نمی کنم
خطها را می اورم
خطهای آبی را
سایه های بنفش و خاکستری می ایند
لکه های سبز به یاد افکار سبزت
چهرهات کامل شده نگاهم می کنی
می خواهم فراموشت کنم
نمیتوانم
می خواهم فراموشت کنم
نمیتوانم
تیغ را بر میدارم بر گونه ات خطی می کشم
دلم نمیاید
به یادت میافتم چشمانم را می بندم
می گریم
دستم را بر روی بوم میکشم
بالا به پایین/کج به راست/راست به چپ...
چشمانم را باز میکنم
حال من ماندم و پاره پاره ی نقاشی ات

دوست

این شعر رو یه دوست اینترنتی فرستاده

آنگاه که اشکهایم از چشمانت بزرگتر بود
ودر آن زلالی اشک
ترا میدیدم که تنهایم میگذاری
در جادهایی که چشمانت برای من هموار کرده بود
ولی حالا در اشکهایم آن را جستجو می کنم
چون آن روز تو تنهایم گذاشتی
هوای سردت دستم را داغ می کند
تا از اتش دوریت بسوزم
میدانستم نوای کودکی راست میگوید که
تنهاییت را با هیچکس قسمت نکن
کاش کودکی بودم آن نوار را دوباره می شنیدم
چه سخت است قدم در وادی چشمان تو گذاشتن
که سرما و گرمایش مرا میسوزاند
mohsen_66_evi


فاصله

من هستم
اینجا تنها  مثل همیشه
مثل یک سکوت ابدی
یک واژه تکراری
هر روز به امید فردا
 فردا و فرداها میایند
من هستم
اینجا
تنها
ودیوار فاصله ها را مینگرم
فکر میکنی از من تا تو چقدر فاصله هست؟
از قلب من تا قلب تو چقدر؟
قلم مو را برمیدارم
رنگها میرقصند
انها هم با من فکر می کنند...

به نام تو

ای قدیس!

هر سال من بزرگ میشوم

گناهانم بزرگتر میشوند

ایا برای تنهای گناهکاری مثل من

جای بخششی هست؟

ای قدیس!

به تنهاییم قسم

روحم مثل روح یک فرشته است...

گرچه گردو غبار رویش نشسته

ولی شوق به اوج رفتن را در گوشم نجوا میکند...

((ای قدیس!برای زندگی دیگرم دعا کن

که اینجا بر زمین مرده هیچ نمیروید))